نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
_آاااای کنیز زاده مگر رخت می شویی که این چنین چنگ می اندازی و کمرم را می چلانی؟ تو برو کنیزی ات را بکن، کار بزرگان با بزرگان است.
و با سر قلیانش کسی دیگر را نشان کرد و هوار کشید:
_《هوووووی گیس بریده نزدم بیا، و با آن دستان نرمت سفتی کمرم را رام کن، عوضش من نیز دستانت را قلم نخواهم کرد. نیش خندی زد و دود قلیانش را از گوشه دهانش رو به آسمان بیرون داد. نوکر همیشه پا به خدمتش نزدیک تر شد و گفت:
_《قربانت گردم قربان، چقدر خاطر مبارک مکدر شده است. این که مساله قدری نیست قربان، شما فقط به فکر حریم حرمتان باشید؛ باقی را به ما بسپارید.》
_مثلا که سپردم می خواهید چه غلطی بکنید. هان؟ فقط می توانید همچون زنبور بی عسل بر گرد من بچرخید و مثال گوسفند پشکل هایتان را بجا بگذارید. _قربانتان گردم قربان، مهم قلیان شماست که از همه بزرگتر و چاق تر است. باقی قلیان ها همان بهتر که نباشند. این مردم لیاقت ندارند در ابهت قلیان کشیدن شبیه قربانشان شوند چه بهتر که دودشان کنیم و چون خلسه ی پس از دود کردن قلیان به آرامش برسیم.
_ابله، سردسته این ها باید ابتدا دود شود برو و برای آن، راه چاره ای بیاور. مرخصی.
صدای الهام مرا به خود آورد،گفت:
《چی می نویسی سحر؟》 پاسخ دادم《سیاهی》
_موضوعش؟ _سیاهی _آهان اون وقت عنوانش _سیاهی
_بعد می خوام بدونم منم الان داری سیاه می کنی با این سیاهی سیاهی درآوردنت؟! عجبا! خب سر راست جواب بده. سرم را برگرداندم و گفتم:
_《سر راست؟ با یه قرداد سیاه، سیاه بدبو رو ازمون گرفتن، بعدشم با یه دود سیاه رومونو سیاه کردن و پولامونو دزدیدن》 با حرف خودم چند لحظه ای به فکر فرو رفتم و بعدش نیش خندی زدم و گفتم:
_《فهمیدم آخرشو چی بنویسم الهام》. _چی رو، همون موضوع و عنوان و متن سیاهیتو میگی؟
_عنوانشو عوض می کنم می ذارم سفیدی. نه، نه، می ذارم رو سفیدان. و شروع کردم به نوشتن. الهام بعد از چند دقیقه تحمل و ور رفتن به خودش دیگر تاب نیاورد و با بی حوصلگی گفت:
_ 《مثلا امروز اومدم پیشت تنها نباشما. اصلا انگار نه انگار، همش حواست به اون سیاهی و سفیدی و چه می دونم از همین چیزاست. خب منم آدمم.》
_دقیـــقا به نکته ظریفی اشاره کردی الهام جان. نه دیگه نگران نباش. تقریبا تموم شده فقط، باید ویرایشش کنم و یه تحقیق هم کنم ببینم اصلا سبک گفتار ناصرالدین شاه اون زمان همین جوری بوده یا نه؟ اصلا کنیز و نوکر دور بر خود پادشاه بودن و بهش نزدیک بودن یا نه؟ نمی دونم انگار هنوز کلی کار دارم. که به ناگاه صدای پاره شدن ورق زیر دستم را شنیدم، بله الهام خانم برگه رو از زیر دستم کشید و خیـــلی ریلکس همون تکه پاره که در دستانش جا مانده بود را روبرویش گرفت، صدایش را هم صاف کرد و دست بر کمر، رو به من خواند:
_《باز هم دار و دسته ی آن شیر شیر شیراااازی رو روووو س س … نوکرش گفت:
_ 《قربانتان گردم قربان، منظورتان رو سفید است؟》 شاه با غیظ داد کشید:
_ 《دهان این مردک نفوذی را بدوزید که امثال او مرا، نزد تالبوت رو روو رووو س، س، سیاه کردند. بروید و همان کنیز زاده را برایم بیاوردید؛ که چنگ های او بر کمرم به از چنگ های شیر شیر شییییرازی بر آبرویم است. او را بیاورید تا تنباکوی قلیانم شود و دودشم کنم.》
_قربانتان گردم قربان، آن کنیز زاده را که قبلا دودش کردید.
_از جلوی چشمانم دور شو تا تو راهم دود نکردم مردک. الهام دستش را از کمرش برداشت و رو به من با لحنی شبیه ناصرالدین شاه داستانم گفت:
_ 《از جایت برخیز تا برویم در بالکن خانه تان بنشینیم و کمی لذت ببریم. در غیر این صورت با همین دستانم نوشته هایت را پاره خواهم کرد و دیگر تو می مانی و رو سیاهی. 》
این را گفت و برگه هایم را برداشت و از اتاق پا به فرار گذاشت. من هم الهام الهام کنان، به دنبالش دویدم.
پ.ن: تاریخ عجیب رو سیاهانی دارد که رو سیاهیشان به ذغال ماند و من بر غیرتشان تاسف می خورم. و عجیب تر رو سفیدانی دارد که روی قهرمانان تو خالی و رویایی این روزها را سفید کرده اند. آری، مردم همراه با میرزای شیرازی را می گویم. بر شرفشان درود.
آخرین نظرات