امروز خسته و گرفته بودم جوش کارای نکرده و خستگی امتحانا، رفتارای بقیه و خستگی و خستگی. بدجوری ناامید بودم؛ میگن یه بار از یه عالم می پرسن خرج زندگیتو از کجا درمیاری؟ میگه خدا می رسونه! هی سوال را تکرار می کنن و اون برای بار چندم که می بینه طرف دست بردار نیست می گه یه تاجر هست تو راسته بازار هر ماه یه پولی بهم می ده. طرف خیالش راحت می شه و می گه: _گفتم از یه جایی هست!؟ عالم می گه _ یعنی از نظر تو قدرتِ یه تاجر، از قدرت خدا بیش تره؟ این داستان را شاید خیلی از ما شنیده باشیم ولی اون اعتقادی که تو قلبمون باشه و بسپریم به خدا کجاست؟ این که خسته و دل سرد نشیم چطور؟ این که رفتار بقیه از هدفمون دل سردمون نکنه چی؟ این که ته تهِ دلمون قرص باشه و بگیم توکل به خدا چطور؟ امروز از اون روزا بود که خستگی روحی و جسمی داشت از پا درم می آورد انگار یه جورِ بدی بی انگیزه شده بودم. ناامید! هرچند که با خودم می گفتم ناامیدی از شیطونه و لعنتش می کردم. هرچند با خودم تکرار می کردم که توکل به خدا. اما ته ته دلم سرد بود خستگی و نا امیدیه غلبه کرده بود این ترم برای امتحانام یه جور دیگه تلاش کرده بودم نه صددرصد؛ اما ۹۰ درصد بود. اما هربار از سر امتحان ناامید برمی گشتم بعد به خودم دل داری می دادم که نمره قبولی را می گیرم؛ نمره مهم نیست اما ته دلم تلاش کرده بودم و دنبال نتیجه خوب بودم سر امتحان اصولم که پنج شنبه هفته قبل بود بارون بهم گرفت و مجبور شدم برای رسیدن به امتحان، بیست دقیقه ای تو بارون شدید پیاده روی کنم. بعدم اتوبوس دیر اومد و به جای اتوبوس آخری مجبور شدم دربست بگیرم. اِنقدر استرس داشتم که حتی راننده تاکسی که یه پیرمرد بود فهمید و بهم گفت: _ با این استرست می خوای امتحانم بدی؟ و بعدم که اطلاعاتی که با شب زنده داری و خستگی خونده بودم؛ نم کشیده بود و چیز زیادی یادم نمی اومد. با ناامیدی از سر جلسه که اومدم بیرون با خودم گفتم: _نمره قبولی را می گیرم. دلم نتیجه خوب می خواست؛ اما امیدی به نوشته هام نداشتم. امروز بعد از خستگی و ناامیدی که روی روحم چمبره زده بود یکی از هم کلاسیام پیام داد که نمره اصول اومده وقتی نمره ام را دیدم فکر کردم که اشتباه شده از صفحه عکس گرفتم و برای نماینده کلاس فرستادم. گفت: درسته یاد پنج شنبه قبل افتادم: _چرا امیدم، به برگه و نو شته هاش و نمره تحقیقم بود؟ چرا یادم نبود که خدا وعده داده که اگه بخوام می تونم کن فیکون بکنم. خدا تو اوج ناامیدی به آدم نشون می ده که وقتی می تونم چیزهای کوچیک را در حدِ یه معجزه برات بزرگ و شگفت انگیز کنم؛ فکر می کنی نمی تونم تو چیزهای بزرگ این کار را برات انجام بدم؟ خدا هرروز با طلوع خورشید و روز و شب، کن فیکون می کنه کاش کمی دقت می کردیم اون وقت این دل سردی ها و ناامیدی ها اصلا معنایی نداشت.
موضوع: "دل نوشته"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم لیلا باباربیع
در دستانی بزرگ شدی و در نگاهی خیره.
با یک صدا مجنون شدی و با یک التماس درگیر.
دلت به تمنای یکی خو گرفت و هر دم در تب و تاب یک دیدار سیر.
شب عنایت و توجه به عالم ربانی دیر .
درد دوری و نم چشمان همیشه منتظر درگیر.
به تمام عالم سپردم بر قدم هاش بوسه زنند و بر التهاب گیسوانش، تبرک کیمیای روضه.
چه طور بگویم تمام راز و نیازم، سجاده نمازم، باغ احساسم همه و همه چشم به راه برگشتی است،
چشم براه توام؛ بازگرد و نم چشمانم را بگیر.
برف ده سالگي بخاطر آدم برفي هايش؛ برف چهارده سالگي بخاطر اخبار و تعطيلي هايش؛ برف هجده سالگي را درست يادم نيست، در ميان افكار يخ زده بودم؛ برف بيست سالگي قدم زدن هاي عاشقانه و رد پاهايم؛ برف بيست و پنج سالگي به بعد فقط سرد بود و سرد بود و سرد …
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ؛ سرکارخانم فریبا حقیقی
کاش می شد زمان به عقب برگردد و در قطعه ای به نام مدرسه، بایستد. همان قطعه ای که بوی بهشت می داد و طعم دوستی. آن جایی که تمام داشته هایمان را رو کردیم و امروز دست خالی ماندیم و در عاریهء گذشته خیال می گذرانیم. صبح ها با آرزوی چند دقیقه خواب بیش تر بیدار می شدیم و دریغ از خواب هایی که روزگار برایمان دیده بود! گمانمان به جدایی هم نمی افتاد، حتی به وداع هم نیم نگاهی نداشتیم چه رسد به پر کشیدن ها و رفتن ها… کاش می دانستیم این روزها چقدر گدایی می کنیم. همان چند دقیقه بیدار بودن و در کنار هم ماندن ها را. کاش می شد همان چند کلاس و تکه حیاط مدرسه را درون جعبه ای شفاف گذاشت و اطرافش حصارهای طلایی کشید و تا ابدهمان گونه خالص و روشن، نگاه داشت. کیف و کتاب و مانتوی مدرسه تنها یک نشان برای دانش آموزی نبود؛ بلکه یک ادعا بود بر تمام مدعاهای عاشقی و دوستی. دوستان بلبلان سرمست بودند که از آسمان تیرهء جدایی هیچ گزندی نمی دیدند، اما امروز ای کاش ها شده مُهر تمام نامه های بی آدرس و نشان…
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری
هرچه تمرکز می کنم تا بتوانم حواسم را بدهم به صوت اصول، نمی توانم. درد دل هایم سنگ شده و وسط سینه ام مانده نه بالا می آید و نه پایین می رود. شاید فکری که توی مغزم جولان می دهد و نمی گذارد حواسم جمعِ اصول شود توی ذهن خیلی ها باشد. تلویزیون می گفت: چقدر خانه خالی داریم و چقدر مردم بی خانه، که حتی نمی توانند مستاجر آن خانه ها باشند؛ حکایت مالک شدن که دیگر حکایت شتر است و پنبه دانه ای که در خواب می بیند. از خدا طلب باران می کنیم اما؛ روزها ماشین هایی را می بینیم که حتی حاضر نیستند افراد زیر باران مانده را سوار کنند. با این که آن افراد را می شناسند؛ چه بسا هم مسیر هستند و دغدغه امنیت و برداشت بدِ دیگران را هم ندارند. اما چرا؛ یعنی ما به جایی رسیده ایم که به اندازه یک ترمز و سوار کردن افراد مورد اعتمادمان هم وقت نداریم. خدا خمس و زکات مالمان را در اموالمان قرار داده و بعد از ما می خواهد که آن را بدهیم. به ما ماشین و خانه می دهد و از ما می خواهد کمی، فقط کمی به دور از وظیفه و تکلیف، اخلاق به خرج دهیم. به ما هزینه خرید بنزین می دهد و انتظار دارد یک لیتر آن را به در راه مانده ای که هرچند نادار نباشد بدهیم. خدایا نمی توانم دست هایم را رو به آسمان بلند کنم و از تو طلب باران کنم؛ وقتی که من نتوانستم از یک جفت از کفش هایم بگذرم و آن را به کسی که از وارد شدنِ باران، از سوراخ کف کفش هایش، رنج می برد ببخشم. نتوانستم در راه مانده ای را به مقصد برسانم. فکر سقف چکه کرده همسایه ام را نکردم. با خیال راحت در خانه ام خوابیدم و موقع نشان دادن اسباب ریخته شده مستاجری، در تلویزیون به وای وای و نچ نچی اکتفا کردم و خودم را از صاحب خانه و مخل اقتصادی مبرا دانستم. نه فکری، حرکتی… دارم عینا راه آن ها را می روم و دیگران هم رفتار مرا ملامت می کنند. خدایا بارانت را روی بنده های بی محبتت بسته ای؟ گله ای نیست؛ وقتی قرار است منِ بنده ی نامهربان، بنده های معصومت را پله کنم و بالا روم. از وضع بدِاقتصادی و خرابی بازار بیش ترین سوء استفاده را بکنم و برایم مهم نباشد که کارم مسکین را مسکین تر، و فقیر را از زیر خطر فقر به زیر خط قبر می کشاند. خدایا باران نمی خوام کمی انسانیت بده باران خود به خود می بارد.
آخرین نظرات