موضوع: "#به قلم خودم"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
ریحانه علی عسکری
بعد از چند سال ندیدن سریال، امشب توجهم به سریال ستایش و تهمتی که به او زده شد جلب شد.
رفع تهمت و سوء ظن با استفاده از هنر، کشیدن و هدیه دادن نقاشی به یکی از شخصیت های داستان.
ترک دیوار، نور پنجره و عادت به کشیدن تابلو از روی مدل زنده، ظاهرا دلایلی قانع کننده به نظر می رسد که هرکسی را به قضاوت وادارد.
دلایلی که این ظن را برای بیننده بوجود می آورد که واقعیت همان چیزیست که به چشم دیده شده است.
اما این یک روی سکه است روی دیگر، عمل کردن به آیه قرآنیست که به مسلمانان فرمان می دهد:
یا ایها الذین آمنو اجتنبوا کثیراً مِن الظّن انّ بَعْضَ الظّنِ اثمٌ
ای کسانی که ایمان آوردید از بسیاری از گمان ها بپرهیزید، چرا که بعضی گمان ها، گناه است.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم لیلا باباربیع
در جاده آرزوهای کودکی تا میان سالی، حیرانم.
و سر به گریبانِ این گرد بادِ عمر، و هوای طوفانی دل.
مگر چندسال چشمهایمان زیبایی را با تمام وجود لمس می کند؟
مگر چندبار دو دستمان برای لبخند دیگری به پانتومیم می نشیند؟
چند لحظه لبان غنچه و غماز می شود؟
شاید به نیم ثانیه ای وصال میسر نگردد.
پس چرا هوای دلمان را درگیر جاده های یک طرفه می کنیم .
مگر غیر از این است که الهه ناز از هرچه تداعی کرد، جفت نبود.
دلم می سوزد برای هوای یک طرفه در جاده هایی که همیشه یک طرفه است .
هوای احساس را با هرکسی تجربه نکنیم …
چه بسیارند کسانی که فکر می کنی نیمه گمشده تو هستند، دل می دهی ، هر روز چون بلبلی شیدا نغمه خوانی می کنی .
کتاب حافظ را چندبار زیر و رو می کنی به تمنای یک بیت
« یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور» تا شاید لحظاتی تو را به باغ رویاها ببرد.
اما هنگامی که دیده بصیرت را باز می کنی واصل وجود را تماشا می کنی ..
گذر عمر و حقیقت را آشکار می بینی آن هنگام دستانت را به عرش بلند می کنی و می گویی :
_ چرا؟
عاشق شیدا سر به زیر در معبد خاطرات، نذر سکوت به دست می گیرد و هیهات از این فغان و هیهات از این زمان را در ذهن مشوش می گذراند.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکارخانم لیلا باباربیع
هنوز نغمه خوانی قصه نگاه تو را، بر دیوار وجودم حک نکردم .
محبت گل انداخته لبانت و گیسوان تابدار مهربانی که با تندباد حوادث درهم می تند.
گه گاه از فرط عطش به چشمه نجابت رهنمود می شوم .
گاه می مانم در جاده های لبالب از آرزوهای ناگشوده و دهان بسته، چه چیز درونم در تلاطم می بازد و آخرین روزهای رفتنت را تداعی می کند، مگر نه این که ماندیم ،گفتیم و عمری در نگاهت باختیم .
خواستیم که بسازیم ،ناغافل ازاینکه بخشیدیم ومی بخشیم به دنیایی که هیچ ثمری ندارد.
آخرین نظرات