آقای رضوی بازنشسته نیروی هوایی نقل کردند که همسرم سالیان سال دچار یکی از بیماری های زنانه بود و نمی توانست باردار شود.در زمان شاه برای مداوا ،ایشان را به آلمان بردیم ، اما هیچ افاقه ای نکرد.اوضاع بسیار بحرانی شده بود تا انکه سفر حج وزیارت خانه خدا نصیبمان شد و به همراهی همسرم به زیارت بیت الله رفتم . در طول زمانی که در مکه بودیم ، برای حل مشکلاتمان متوسل به بقیه الله شدمواز ایشان خواستم که همسرم را شفا دهند.
چند شب توسلاتمان طول کشید و در یکی از همان شب ها، قلبم شکست وخیلی اشک ریختم . در همان عین ودر اوج گریه وتضرع به درگاه اما م زمان «عجل الله تعالی» کنار خانه خدا ، پیر مردی قد کوتاه با صورتی سوخته پیش من آمد ونگاهی به سر وروی من انداخته وبالهجه اصفهانی غلیظی فرمودند:«شما فلانی هستید!»
گفتم :بله در خدمتم ودر همان حین ،اشک می ریختم ؛ واز اینکه شخصی با آمدنش حال معنوی مرا خراب کرده ،ناراحت بودم .پیرمرد در حالی که ریشهایش را میخاراند،با همان بیان شیرینش گفت:«آدم عاقل که به خاطر یک بچه اینقدر گریه نمیکند!اگر برای سلامتی امام زمان«عجل الله تعالی»یک خانواده فقیر را دائما آذوقه بدی بعدشم قول بدی که برای من یه زن بگیری خدا حاجتت رو میده!»من با تعجب به این پیرمرد عجیب نگاه کردموایشان هم چشم در چشم من انداخته وباز فرمودند(حالیت شد یا دوباره بگم؟)من هم مات ومبهوت گفتم:بله ،چشم !وایشان هم رفتند این مسئله من را ساعتها حیرت زده کرده بودوواله مانده بودم که چه بگویم! وقتی به هتل برگشتم ،قصه را با همسرم مطرح کردم وایشان هم به شدت به گریه افتاد وهر دو در تعجب بودیم. ازطرفی ما با کسی این قصه را در میان نگذاشتیم وفقط این مسئله نازایی همسرم بین خودمون بود.از طرف دیگر حضور این پیرمرد اصفهانی با آن قیافه با نمک وژولیده ، بسیار ما را شگفت زده کرده بود وحیرت اصلی ما از این بود که این شخص که یقینا فرستاده امام زمان است چرا برای استجابت دعا دو شرط می گذارد یکی تکفل خانواده یتیم و دیگری ازدواج خودش !
از آن واقعه گذشت و ما آن پیرمرد را پیدا نکردیم ،تااینکه وقتی به تهران رسیدیم ، نذر اول را ادا کردیم ولی چون پیرمرد رانشناختیم نذردوم بلاتکلیف مانده بوددرست بعد ازچندماه ،علایم حاملگی همسرم پدیدارشدوصاحب پسرشدیم ولی همیشه خاطره آن پیرمرددرذهن ماجاودانه بود تاوقتی پسرم شش ماهه شدبه اتفاق همسرم سفری به اصفهان کردیم .درحین گشت وگذاردراطراف شهرناگهان باناباوری دیدم که همان پیرمردالبته باعمامه ای سبزرنگ وسواربراسب کنارخیابان حرکت می کردبادیدن ایشان انگار دنیارابه داده بودندوبغض گلویم شکست بی اختیاربه سمت اودودیم .ان قدرسراسیمه وهیجان زده بودم که بایک ماشین هم برخوردکردم .دویدم به سوی پیرمردوافساراسبش راگرفتم وزدم زیرگریه شروع کردم به التماس وخواهش وازپیرمردتقاضامی کردم که به عنایتی کند آن پیرمردهم که چهره اش بسیارجاافتاده ودرهم کشیده بودباهمان لهجه ی اصفهانی گفت:امدی برام زن بستونی ؟ دیرشده قراره من بادختراعلیحضرت ازدواج کنم امشب قراره بیان داماد کشون .باخنده یک حرف تندی به من زد ورفت . من دنبال ایشان رفتم وبه خیال خودم می خواستم ایشان را به حرف بیاورم اماپیرمردغیرازشوخی وبذله چیزی تحویل من نمی دادودرآخرفرمود:«اسب حضرت صمصام امشب میخواهدپیش اسب اعلیحضرت قدم بزند برایش بایدجوبخرم .پولش رابده که می خوام برم »وباچهره ی قاطع به من نگاه کردوگفتند : یا الله ، بده که دیرم شد!من هم هر چه در جیبم داشتم به او دادم و ایشان گفتند :«اگر این دفعه نری دنبال زن وبچه ات می گم اسبم نفرینت کنه!» وبدون هیچ انعطافی رفت . من با خودم گلاویز شدم که این چه حکایتی است وچه بر سر من آمده وواقعا منگ شده بودم . از یکی از مغازه های انجا پرسیدم که آیا این شخص را می شناسند آن مرد هم با حالتی متغیر ومعنا دار گفت : ایشان آقای صمصام است . یک وقت فکر نکنی دیوانه است . اندازه صدتا ارسطو می فهمد خودش را به خلی می زند ! اگر نذرش کنی حاجت روامی شمی! ومن از آن موقع بود که جناب صمصام را شناختم.
ای خوش آنان که قدم در ره میخانه زدند بوسه دادند لب شاهد وپیمانه زدند
به حقارت منگر باده کشان را کاین قوم پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند
از کتاب غبار رویی از چهره صمصام به کوشش:مجید هوشنگی
آخرین نظرات