سوار اتوبوس احمد آباد -میدان جمهوری بودم. اتوبوس نو، با صندلی های پارچه ای و نرم و مجهز به کولر بود. آن قدر فضا خوب بود که خواب سراغم آمد. هرطور بود مقاومت کردم و نخوابیدم. ایستگاه آخر که می خواستم از اتوبوس پیاده شوم، دختری را دیدم که روی صندلی… بیشتر »
آرشیو برای: "خرداد 1397, 02"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان یادش بخیر اون وقت ها که مهدی بود؛ هرکس برای سحر زودتر بلند می شد یک امتیاز مثبت می گرفت. آخر هفته ها هم، امتیازها را جمع می کردیم و هرکس برنده می شد طبق نظر او می رفتیم تفریح و گردش. سرم را تکان دادم، تا خاطرات… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان چشم هایم را باز می کنم، سقف بالای سرم را می بینم، می گویم: _ خدایا شکرت که سقفی بالای سر دارم و هنوز هوایت را نفس می کشم. خدایا سپاس که آواز پرندگانت، و حمد و ثنایشان را می شنوم. از جایم بر می خیزم، دست هایم را باز… بیشتر »
آخرین نظرات