در ساعتی که خورشید گیسوانش را به سمت غروب می بافت و به خوابگاه ارغوانی اش می شتافت، دلم هوایی جز هوای رهایی نمی یافت و سراسر وجودم در پی دم و بازدم های پایانی روز، رو به قبله نشسته بود. به قبرستان نظری انداختم، و آواز بلند خاموشِ ساکنانش را، خط به خط… بیشتر »
آخرین نظرات