همراه اقوام مادری ام برای گردش بیرون رفته بودیم. به محض اینکه رسیدیم، مونا عروس خاله ام چادرش را برداشت. روی تپه خاکی کنار آب نشستیم. _مونا گفت: چادرت را بردار تا راحت باشی. _لبخند زدم و گفتم: راحتم. _گفت: تا مجردی هر کار بخواهی می توانی بکنی بعد که… بیشتر »
آخرین نظرات