چند وقت پیش با بچه های حوزه سطح دو، به باغ بانوان رفتیم. یکی از بچه ها با مادرش آمده بود. مادر جوانی داشت . زینب دوستم، کنار من آمد و با صدای آرامی از من پرسید: _اون مادرشه؟ با خنده جواب دادم: _آره، حالا چرا یواشکی می پرسی؟ نکنه قضیه پلیسیه؟… بیشتر »
کلید واژه: "مادر"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان به محض اینکه گوشی را قطع کردم اشک هایم جاری شد. همسرم پرسید: _ چی شده مریم؟ گفتم: _ دوستم بود دعوتمون کرد امشب بریم هیئتشون گفت: _ خب حالا چرا گریه می کنی عزیزم، باشه می ریم. فکر کردی من میگم نه؟ سمتش رفتم ؛ کنارش… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان _ ساعت دو بعد از ظهره هادی، پاشو دیگه. _ مامان بزار یکم دیگه بخوابم. مامان کیه همام، پاشو با هم پلی بازی کنیم. _مامان کجاست؟ _ چیکارش داری تو آشپزخونه است داره افطاری درست می کنه. _ الان که زوده _ آخه عصر باید بره… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور دوستی داشتم که دوران دانشگاه، سرطان مادرش را گرفته بود. چادر من او را به یاد مادرش می انداخت می گفت: راه رفتن در کنار تو مرا آرام می کند، چادرت مادرم را برایم تداعی می کند بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان روزی که پدرم بود نمی دانستم روزی دیگر’ جای خالی اش کنج دیوار خانه، دلم را به لرزه وا می دارد. روزی که لقمه های غذایش از گلوی بی صدایش پایین می رفت، نمی دانستم روزی دیگر با نبودنش لقمه های غذایم، همراه با اشک… بیشتر »
آخرین نظرات