عکاس: فائزه محمدی
عاشقی انسان راکور وتوانا می کند,توانا برای رفتن به مسیر وکور برای ندیدن مشکلات مسیر.
در همسایگی ما دختری به نام مائده زندگی می کرد.دیدن رفتار متین وسنگین یک دختر امروزی برایم جالب بود.مائده دختری که در سن وسال شور وشوق به سر می برد بسیار آرام وصبور رفتار می کرد.
دست پیرزنان رابه گرمی می فشرد بابچه هامهربانانه صحبت ودرد دل می کرد.
واقعا برایم عجیب بود او در سن وسالی بود که باید مانند تمام دوستانش لباس های عجیب وغریب بپوشد؛خنده های بلند بلند داشته باشد وخود خواهی های زیر پوستی نشان دهد.او برای من جذاب وشیرین شده بود هر کجا می دیدمش تمام حرکات وحرفها ورفتارش راموبه مو از نظر می گذراندم.
بلاخره روزی پیش رفتم وبا خنده گفتم: جزو فرقه ودسته خاصی هستی؟ باتعجب خندید وباز با تعجب گفت: یعنی حالم به حال جوان ها نمی خورد؟
اینکه جواب کاملی از او نگرفته بودم هم برایم جالب بود.
با پرس وجو از اطرافیان به مبداء رسیدم وآن تحصیلات در حوزه بود.
شیفتگی در رفتار وکردار مائده مرامجبور به تهیه دفترچه وتقاضای طلبگی کرد. بعد از دوبارمصاحبه, شادی به سراغم آمد وطلبه شدم. البته بماند که در پیچ وخم سختی ها ومشکلات درس ها ورفت و آمد وخانه داری کمی خسته ووامانده شده ام. اما با امید به خداوند وتکیه برمهربی پایانش وعشق دوستانی که تازه یافتم, تلاش می کنم تا مائده ای شوم برای دیگران.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
وقتی دبیرستانی بودم، هرکس تعریفی از موفقیت داشت. اما من دقیقا نمیدانستم، چگونه موفق شوم. کنکور دادم و تمام انتخابهایم را، برحسب علاقه، فیزیک زدم؛ و چندتایی هم آمار انتخاب کردم. هردو رشته راقبول شدم. فیزیک تهران مرکزی، و آمار شهریار تهران.
دو سالی در دانشگاه با ذوق و شوق درس خواندم اما، نمیتوانستم این واقعیتی که در وجودم بود، را انکار کنم. یک جای دلم خالی بود و ذهنم پر از سوالاتی که یافتن پاسخ آنها، دغدغه ام شده بودند. هرچند شرکت در برنامه های بسیج دانشگاهی، و اردوهای راهیان نور، آرامم میکرد و مدتی از فشار این سوالات آسوده میشدم؛ اما حکم مسکن را داشتند و دوای درد نشدند. تا اینکه یکی از دوستانم، پیشنهاد عجیبی به من کرد. جا خوردم، بهش گفتم:
《من و حوزه؟یعنی میگی برم حوزه؟نه بابام روحانی بوده نه کسی از اقوام. 》
گفت: 《 لااقل برو یه تحقیقی بکن ببین بدرد دلت میخوره یا نه؟ 》 و این شروع آشنایی من با مکانها و افرادی شد که در عین سادگی، قانونمند؛ و در عین صلابت، مهربان بودند؛ جذب ادمهایش شدم. جذب آرامش آنها؛ جذب چادری که مانع فعالیتهایشان نمی شد. و جذب آن شور و هیجانی که از هردری با شجاعت و جسارت سخن می گفت و سخن میشنید.
ثبت نام کردم و پذیرفته شدم. ترمهای اول برایم نو بود و احساسم درست مثل یک گوی تو خالی میماند که هوای پر شدن داشت. بااینکه بارها حرف شنیده بودم و ممانعتها، در رفتن به حوزه چشیدم؛ اما میخواستم تجربه کنم. همانطور که دانشگاه را تجربه کردم. و امروز در زندگی منتخبم، همراه با دیگران، جزئی از پاسخ آنها به همان سوالات و دغدغه های گذشته ی خودم شدم. خوشحالم.
بندگی برای دنیا،انسان را ازبندگی برای خدا باز میدارد…
بندگی برای خواب،برای شکم،برای تمامی تعلقات دنیوی…
فکرکن…
تابه حال ازکدام یک برای مولایت زده ای؟!…
برای امام زمان غریبت...
همانی که ادعای انتظارش را داری…
تابه حال شده است برای لبیک گویی به او،دردل شب از خواب شیرینت بزنی؟!…
دل کندن از دنیا،انسان را به پرواز وا میدارد…
شوق پرواز شهادت…
_لبیک یامولا…
اینبار بیا و دل از دنیایت بردار و به آسمان گره بزن…
در نیمه های شب…
در دل سکوت و تاریکی دنیا…
نه…
نمیگویم دل به کوه و بیابان بزن و سردی زمستان را به جان بخر…
نه…
حتی نمیگویم بخاطر مولایت از خواب آرامت بگذر…
نه…
اصلابیا و بخاطر دل پریشانی خودت،دستی به قلب آسمان بزن…
در کویر خواب آلودگی ها،گام بردار…
تنهابرای آرامشِ منِ خودت…
خود خود تو…
مسخره میپنداریش؟!…
امتحان کردم…
امتحان کن…
قرار نوشت:هرشب ساعت۱۲،راس ساعت صفر عاشقی سیمت رو به معبودت وصل کن.فقط و فقط شفع و وتر.میگم فقط،چون اگه فاز معنویت برداری و کامل بخونی،خیلی زود ازش زده میشی.
بیا و بذار آروم آروم تو دلت جا باز کنه.
بخدا خیلی از زخمات ترمیم میشه.تو واسه خدا و امام زمانت نخون.واسه آرامش دل خودت بخون.
بیا و حتی واسه خودت،یه شب امتحان کن رفیق…
التماس دعای زیاد?
یاحیدر✋
#?سادات_بانو?
چادرم را روی سرم انداختم ظرف آش را دستم گرفتم و از خانه بیرون آمدم. درِخانه همسایه کناری را زدم. اعظم همسایه دیوار به دیوارمان بود. در را باز کرد و از من دعوت کرد تا به داخل خانه بروم .روز قبل ۲۲ بهمن بود و بحث راهپیمایی داغ بود.
اعظم گفت: تصمیم گرفتم اصلا راهپیمایی نروم.
گفتم چرا؟
گفت: از بس اخبار متضاد توی تلگرام می آید اصلا نمی توانم تصمیم بگیرم.
گفتم: چه میگویند؟
گفت: ازطرفی تبلیغات و دعوت برای شرکت در راهپیمایی ، از طرف دیگر کانال هایی که ضد آن را تبلیغ می کنند.
گفتم:خوب ببینید کدام مصالح دین و کشور برایشان مهم است به همان گوش بدهید.
آدم مقیدی بود, همیشه پول خمسش را به من می داد تا به دست مرجع تقلیدش برسانم, یک بار که رسید خمسش راگم کرده بودم گفت : مهم اینست که تکلیف از گردن من برداشته شود, رسید برای من مهم نیست.
این موضوع یادم بود بخاطر همین گفتم : دقیقا مثل خمس است .شما خمس را به من دادید. گفتید مهم اینست که رفع تکلیف شود. الان هم دقیقا همین طور است باید تحقیق کنیم ؛ فکرکنیم ببینیم حرف کدام ، درست تر است، دین و مردم برایش مهم تر است همان راگوش دهیم .تا تکلیف از عهده ما برداشته شود.
آخرین نظرات