نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم لیلا باباربیع
ندانسته پر غرور سر به کدام بارگاه گذاشتم و به چه تاوانی سفره مهر دلم را تکاندم.
با کدامین لبخند سر به سر می جنگم، ز هوای کوچه ی تنهایی، به نگاهی لرزان در بر هر کوی و گذر؛ دل من می گوید: ز چه? از کجا ?سرگردان شده بر عین لبانم تشنه. نبود هر لحظه، هوشم ز خودی و نه از بهر خدا موهبتی.
ز چه درگیری؟ به کجا لرزانی ؟ با دلم تو دم سازی باز تو رفتی بازی. نگو طنازی تو، همدم و نشناسی، غصه قصه ی تنهایی ها، دلبر خفته به امید فرداها، من کجا و دل پر خون به کجا؟ مادرم نیست به امید تنم و نگاهش ترسان بر صبح نوید سحرم ، گو چه من می جویم بر چه مهری؟ به کجا می پویم، بگو ارزش دارد و خدا درین نزدیکی ها منزل دارد. نروم جز ره تو راه دگر. نه بنوشم جز تمنای تو شرب دگر.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فاطمه سلیمیان
صدای سرفه های خش دارش در فضای گرم خانه می پیچد. گاهی نفسش می رفت . گاهی صدای اسپری که سرفه هایش را به آرامش دعوت می کرد. دخترک جوانش با هر سرفه پدر‘جان از بدنش خارج می شد; آخر دختر ها بابایی هستند. تن پدر را می بیند که پر از تاول هایی است که بمب های شیمیایی بر بدن پدر قهرمانش کاشته اند. دخترک هی می بیند و جگرش می سوزد ولی بغض می خورد‘ تا پدر نبیند اشک های ریزانش را. به بهانه های جورواجور به بیرون اتاق می رود‘ و اشک هایش را از پشت سد چشمانش آزاد می کند. اشک نرمنرمک از کنج چشم پدر به پایین می افتد . اشک می ریزد برای دختری که در سنی که همه دغدغه ای جز درس ندارند، باید غصه پدر را بخورد؛ برای دختر کوچولویش که می داند تاب و تحمل دیدن تن پر تاولش را ندارد. تاب ندارد گوش کند صدای سرفه های خشک و سینه سوز پدر را. جانبازی که دردهای طاقت فرسا تحمل می کند و همه مردم فریاد می زنند: پولش را می گیرد! مفت می خورد و می خوابد ولی میلیون ها میلیون پول می گیرد ! این اشک های دخترک سیری چند؟!
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم صفورا صیرفیان پور
ديروز مايع ظرفشويى مان تمام شده بود و من مانده بودم با كوهى از ظرف نشسته.
به ياد خاكسترهايى افتادم كه چند ماه پيش جمع كرده بودم تا روزى مثل قديمى ها، ليوان هايمان را با آن برق بيندازم. مشغول شستن ظرف ها با خاكستر شدم. كار چندان سختى نبود، به راحتى چربى ظروف را پاك مي كرد و آنها را برق مى انداخت.
در حين شستن ظرف ها، به اين فكر مى كردم كه دو سه نسل قبل از ما از همه چيز حتى خاكستر زغال هم به درستى استفاده مى كردند.
از نظر آن ها هيچ چيز دور انداختنى وجود نداشت، همه مواد مورد نيازشان را از طبيعت مى گرفتند و اين حجم زباله و مواد بازيافتى را هم توليد نمى كردند. فقط اقلام ضرورى را تهيه مى كردند و اصلا جايى براى اين همه وسايل غير ضرورى كه امروزه در دسترس ما و كودكانمان است، وجود نداشت.
چند سال قبل كه من بچه بودم، پيرزنى بود در اقواممان كه حتى جوراب هاى نو را هم وصله ميزد كه مبادا زود پاره شده و دور انداخته شود!
اين را مقايسه كنيد با ما كه خيلى از چيزهايى را كه در طول سال مى خريم، شايد فقط يكى دو بار استفاده كنيم و اين يعنى صرف هزينه بيشتر و تحميل زباله بيشتر به طبيعت.
قديمى ها براى همه آدم ها و حتى اشياى اطرافشان حرمت قائل بودند و همين بود كه به زندگى و عمرشان بركت مى داد. يك زن و شوهر، هر قدر هم كه زندگيشان سخت بود، باز هم با هم مى ساختند، چندين و چند فرزند را به خوبى تربيت مى كردند، نسل با بركتى از خود بر جاى مى گذاشتند و نوه و نتيجه و حتى نبيره خود را هم مى ديدند.
اما امروزه براى خيلى از ما، علاوه بر اشيا، آدم ها هم دور ريختنى و يك بار مصرف شده اند. بركت از زندگى همه رفته و يك فرد چندان اميدى به ديدن فرزند خود هم ندارد، چه رسد به ديدن نوه و نتيجه و نبيره!
آخرالزمان است ديگر!
آخرین نظرات