دیروز از شدت گرما و گرفتگی هوا می خواستم فریاد بزنم. زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود. خواهرم زودتر از افطار بلند شد؛ فرشی را در حیاط پهن کرد تا کمی هوای تازه بخورد. ناگهان آسمان صدا کرد، خوشحال گفتم: _ می خواهد باران ببارد. سرم را به دیوار تکیه دادم و… بیشتر »
آرشیو برای: "خرداد 1397, 12"
تو می روی و برای من دیگر طاقتی نمی ماند… زیر باران بی امانی که بر این شهر می بارد … و زیر بارش این همه غربت… با کاسه ی آبی که در آن رحمت عشق می چکد… و قرآنی که واژه واژه اش را به قلبم می چسبانم و به زیر چادرم می کشم که مبادا گلبرگ های آن نمی از باران… بیشتر »
آخرین نظرات