ساعت ده و نیم بود. خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم بقیه مبحثی که از کتابم مانده بود را برای فردا بگذارم و بخوابم. بخاطر همین بلند شدم و به اتاقم رفتم. که خواهرم گفت: _ من امشب بیدار می مونم تو سالن می خوابم می خوام فوتبال ببینم امشب بازی ایران و اسپانیاست.… بیشتر »
آرشیو برای: "خرداد 1397"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی در عصری که دختران آهن پرست و پسران تن پرست شده اند آیندگان ما، به دنبال چون و چرایی کارشان نیستم و نمی خواهم در کفه ی ترازو گذارمشان. حرف از خودم و یافته خودم هست. اوایل ورود به حوزه، همه چیز برایم… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع چندی پیش با خود مباحثه می کردم که چه چیز در حیات انسان از او احساس می سازد. چه عاملی بعث از حس درون نشات می گیرد. در این فکر بودم که از کنارم کودکی گذر کرد؛ چدر حالی که کودکانه با نگاه شیطنت آمیز از… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع گاهی خیلی لذت بخش که طرف مقابلت احساس ناب از خودش نشان بدهد و دنیای چشمانت را به رنگین کمان آسمان تحفه دهد و برای چند لحظه کوتاه هم که شده، لبخند را روی لب های شما مهمان کند. از حیا و نجابت گرفته… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی من شِپِشهامو گُم کردم، جمله ای مضحک برای کودکان در انیمیشنی پُر طرفدار. بله، سریالی به نام دوستان که پایه اصلی آن دو دختر بچه و سگ و گربه و یک مرغ است. عجبا! ما برای بچه هایمان از نجس بودن سگ و بیماری… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع چه معصومانه بر دل پر از تمنا وارد شدی و دیدگانم را به نور پرتو حضور چشمت، سوق دادی. به صورتی که با اولین طلوع وضو گرفتم و با طنین حاجبت مرا به سوی دیاری روانه کردی که عطر گل بوسه های الهام هنوز بر… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم زهراسادات افضلی این روزها، زیاد خود را سرزنش می کنی… دل آتش گرفته ات را خوب حس می کنم… سودای شهادتت به جراحت ختم شد و پیمان شهادت ما بین تو و دوستانت به جاماندن تو، رسید… عکس هایت را… بیشتر »
الان دقیقا شش ماهی از خواستگاری که اجازه دادم به خانه مان بیاید, می گذرد. مادرم می گفت قدمشان سنگین بود ولی من می دانستم که اشکال از آن بنده خداها نیست. اصلا حوصله خواستگار راه دادن را نداشتم, سطح توقعاتم خیلی بالا رفته بود, هرکسی که زنگ خانه مان را می… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی میخچه کف پایم، حسابی روی اعصابم بود؛ به طوری که با هر قدم درد تا مغز استخوانم کشیده می شد. اما چاره ای نبود باید پیاده روی می کردم تا به مدرسه برسم. همین طور که راه می رفتم آرزوی ماشین شخصی داشتن را،… بیشتر »
قابلمه های تفلون یکی از پر طرفدارترین ظروف پخت و پز هستند. زیرا می توان با آن ها بدون روغن یا با کمترین میزان روغن، روی حرارت کم یا متوسط آشپزی کرد. سطح ظروف تقلون از یک لایه به نام"تترافلورواتیلن” پوشانده شده است. مشکل ظروف تفلون این است که روکش… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی از طریق شبکه های تلویزیون اعلام عید شد و من خوشحال از سحر بیدار نشدن و خوابی بدون دغدغه ی سحری، و همچنین از آمدن عید و آزمونی دیگر. اصولا من سر ساعت پنج صبح بدنم بیدار باش میزند و احتیاجی به ساعت… بیشتر »
قرار بود آن روز کارت ورود به جلسه خواهرم را بگیرم. ساعت یک بود که به مدرسه رسیدم مدرسه شبانه بود و هنوز مسئولانش نیامده بودند. نگاهی به حیاط بزرگش انداختم فقط یک نفر آخر حیاط نشسته بود. به طرفش حرکت کردم؛ نگاهی از دور به او انداختم. دختری بود با قدی… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع چه شب هاکه دل را تطهیر دادیم به نور ایزدی، و چه روزهایی که بوسه نوازی کردیم به آیه های محمدی، و چه ملتمسانه تمسک جستیم به قمر احمدی, هر لحظه چشم دوختیم به امید سحر قمصری، هردم دل بستیم به لیالی قدر… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان ماه شب چهاردم است و مهتاب کامل. نور ملایمش بر پهنای صورت رنگ پریده ی پدر افتاده، گویی او را نوازش می کند و تمام بی محبتی آدمیان جنگ ندیده را جبران می کند. این را از لبخند او در چهره ی به ظاهر خوابش می فهمم. هر از… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی چند روز مانده به عید، حسابی سرم شلوغ کارهای خانه و خرید بود. وقت کمتری برای دخترکم داشتم و او بیشتر سرگرم بازی با وسایل خانه که من چیده و تمیز و جاسازی می کردم، بود. چند بار از جلوی جاکفشی رد شدم و… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی به نام رب عشق وعاشقی و شهادت من مردمانی را می شناسم که برای بیدارماندن می خوابند. مردمانی را می شناسم که برای ماندن, می روند. مادرانی را میشناسم که برای گرسنگی سیر می کنند. از عاشقانه های سرزمینی می… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی به نام رب عشق وعاشقی وشهادت به توصیه آقا, خواندن کتاب دا را آغاز کردم و عجبا از حس و حالی که گرفتم. سن وسال من به درک جنگ و شهادت نمی رسید, اما می دانم که مهر58با نامهربانی و جگرسوزی ملت ایران مشهور… بیشتر »
هیچ وقت چیزی توی دلش نمی گذاشت بماند. خیلی زود می بخشید. برعکس من که حتی در رابطه با دوستانم هم خیلی سخت می گرفتم. به یاد ندارم که با من قهر کرده باشد. اصلا کینه در دلش نمی ماند. خواهرم را می گویم یک سال از من کوچکتر است ولی همه می گویند اخلاقش خیلی از… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم کوثر محمدیان برخلاف تصور بسیاری از مردم, قابلمه های روحی از جنس آلومینیومی می باشد. قابلمه های روحی به علت به سبک بودن, ارزان بودن و انتقال سریع و یکنواخت حرارت برای پختن غذا, هنوز هم طرفداران پر و… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع خدایا تو دانی و خواه بانی دلم را گره زن هر جا خوانی مرا با نور تو رجعت بود هان مرا رها نکن هر دم تو خوانی گر از تکرار می بالم ز دهرش الهی نراند لطفش از خوانی تو با پیوند می مانی ز هر تا ز فلق غم… بیشتر »
ارسال شده در 21 خرداد 1397 توسط ریحانه علی عسکری در اخلاقی وتربیتی, خانواده, روایت تولیدی, #به قلم خودم
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی اردیبهشت ماه برای جشن ستارگان مدرسه دعوت شدیم. اردیبهشت به وقت بهشت و در جشن میلاد موعودی بهشتی، واقعا دل چسب و جذاب بود، مخصوصاکه پسر من یکی از آن ستارگان مدرسه بود؛ که به لطف خدا هم در اخلاق،… بیشتر »
سر کلاس، منتظر استاد نشسته بودیم. استاد مردی جوان و کاملا جدی بود که استثنائا آن روز دیر کرده بود. زهرا دوستم بین کلاس و حیاط و آموزش در آمد و شد بود. انگار نمی توانست یک جا آرام بگیرد. هر دفعه سرکی داخل کلاس می کشید و می گفت: _ استاد نیامده? بعد از… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع چشم بیمار کجا, دیدن دلدار کجا دل سرگشته کجا، وصف رخ یار کجا قصه عشق من و زلف تو گفتن دارد نرگس مست کجا همدل و غم خوار کجا سر عاشق شدنم، لطف طبیبانه توست تو کجا این دل بیمار نگاه تو کجا کاش در نافله… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی صدای هودآشپزخانه نمی گذاشت صداها را درست بشنوم. خاموشش کردم و به صدای آسمان گوش سپردم. واقعا صدای رعد و برق برایم جذاب بود، روشن شدن آسمان و بعد صدای انفجار اَبر و باران… دخترم کنارم آمد و گفت: _… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع درون باغچه امید نظر کردم تا طنین دل گسارش را بشنوم و طومار قلب ناآرامم را به چنگ غم گسارش پیوند آشتی دهم. ناگه نوایی مرا به خود خواند، صبر کلید پیروزی بر شمشیر ادب است. ای الهه ازلی و لم یزلی ره را… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم زهراسادات افضلی رفتی… اربا اربا رفتی… به خیال خود می گویم حقت بود که تکه هایی از طهارت پیکر غریبت، نزد عقیله به امانت بماند… دیدی؟! دست آخر دُر نجفت با حکاکی یا زهرایش خریده شد و به… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری سر کلاس کلام نشسته بودیم. استاد که دختر جوانی بود از جای خود بلند شد و روی صندلی یکی از بچه ها، کنار دیوار نشست. صندلی استاد از بیرون کلاس دید نداشت و اگر کسی از بیرون نگاه می کرد فکر می کرد استادی سر کلاس… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی جیک جیک گنجشکان ، هم خوانی ذکر خالق یکتاست. روز جمعه نوای فریاد و استغاثه آن ها، ستون آسمان را متمایل به طلوعی سبز می راند؛ دست ها را بالا ببریم و هم نوا با گنجشکان بخواهیم و بخوانیم که جمعه را… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع از گذشته دل گیرم هر دم بی تو می میرم بر ناز نگاهی مبهم هم وقت دل گیرم عاشقانه بر هر کوی گذر واردی در گیرم لب به ساحل بردم دیده خم برگیرم شاید این لحظه به لحظه عمر ما درگیرند غم گیسوی تو را تا به کجا… بیشتر »
مسیر برگشت خیلی دور بود فاطمه دوستم یک تیبا مدل 94داشت که تایک مسیری مرا می رساند. وقت هایی که نمی توانست بیاید یا زودتر باید می رفت از ساعت اول عزا می گرفتم, باید یک مسیری را پیاده روی می کردم, بعد سوار یک اتوبوس فوق العاده شلوغ می شدم که از یک خیابان… بیشتر »
ارسال شده در 17 خرداد 1397 توسط ریحانه علی عسکری در اخلاقی وتربیتی, روایت تولیدی, حجاب وعفاف, #به قلم خودم
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی سرزمین ایران مانند گربه ای رام، در نقشه جغرافیا نشسته و سالیانی متمادی است آرام گرفته. با کوه های بلند و دریاهایی پر هیاهو و کویرهایی شب نما. گوشه گوشه اش خاطره دارد و رنگ هایی به دل ربایی شهادت.… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور آن قدر مى گويم تا نفسم قطع شود، يا رب يا رب يارب ! دو شب است به در خانه ات رفته و صدايت زده ام. با هراس و اشتياق و بيم و اميد تو را خوانده ام، با زيباترين نامها. اى شكيبا، اى… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع الوداع ای دوستان من می روم از شهر یار تا بماند مهر من اندر زمین ذهن ماندگار باری هرگز مهرتان از سینه ام در خاک شد عاقبت از سرزمین دیگری یادی کنم در یادگار حب ایزد در نگاهم گاه فریاد رهایی می زند یاد… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان نام خانم جمشیدیان بر صفحه گوشی ام نقش بست و صدای زنگ گوشی به صدا درآمد. کتابم را بستم و جواب تلفن را دادم. _سلام خانم جمشیدیان جان، بله بفرمایید. _ سلام عزیزم کجایی؟ _ تو متروام، دارم میام. _میبینمت. یاعلی _ یاعلی… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی ضرب آهنگ قدم هایش بر زمین، تلاطم عالم را می نواخت. عاشقانه ترین وضویش را می گرفت و در فکر دیداری بهشتی، زمزمه گر دردهای انبوه بر قلبش بود. دیدار به وقت نماز تنظیم شده و رفتن به وقت طلوع. سجده اش را… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی شب های قدر دوران کودکی با التماس به مادر برای رفتن به مسجد و بازی با دیگر کودکان گذشت. دوران نوجوانی با وعده های دوستان در شب های قدر و دورهمی های شب قدری را با چاشنی غرغرهای زنان مسن، سپری کردم. همان… بیشتر »
ارسال شده در 14 خرداد 1397 توسط ریحانه علی عسکری در اخلاقی وتربیتی, دل نوشته, روایت تولیدی, #به قلم خودم
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی شاخه های شکسته، توت های لِه شده، برگ هایی که به جای درخت، زیر پا نشسته اند. نگاهی به اطراف انداختم و دیدم هر کسی به اندازه توانش از درخت توت، کامی گرفته و سر حال شده. یاد شعری افتادم که می گفت: _… بیشتر »
خوشبختي يعني… خدا رو صفحه ي زندگيت is typing باشه بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فاطمه سلیمیان آن شب ستاره ها چشمک زنان و ماتم زده به کوفه نگاه می کردند و ماه مانند کودکی شرم زده پشت ابرها خود را می پوشاند. بغض آسمان‘ سر باز کرد. در و دیوار کوفه ناله می کردند و وحشت سر تا سر کوفه را فرا گرفته… بیشتر »
بین پیاده روی و سوار اتوبوس شدن مردد بودم که صدایی از آسمان شنیدم، می خواست باران بیاید. مثل بچه دبستانی ها ذوق زده شدم و پیاده روی را ترجیح دادم. خیس از باران رحمت خدایی درون خیابان قدم می زدم. آن قدر باران تند می بارید که همه زیر سرپوش مغازه ها پناه… بیشتر »
مژده مژده دوستان و همراهان همیشگی کوثر ولایت سلام علیکم. تصمیم داریم در این وبلاگ, به موضوعات علمی نیز بپردازیم. به این منظور از سرکار خانم کوثر محمدیان که مهندسی صنایع غذایی هستند دعوت… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم کوثر محمدیان در سال های اخیر, یکی از ویژگی هایی که درباره عسل طبیعی به مردم گفته شد این است که عسل طبیعی شکرک می زند یا به اصطلاح رُس می بندد. این حرف از نظر علمی صحیح است؛ ولی از طرفی باید بدانیم که… بیشتر »
دیروز از شدت گرما و گرفتگی هوا می خواستم فریاد بزنم. زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود. خواهرم زودتر از افطار بلند شد؛ فرشی را در حیاط پهن کرد تا کمی هوای تازه بخورد. ناگهان آسمان صدا کرد، خوشحال گفتم: _ می خواهد باران ببارد. سرم را به دیوار تکیه دادم و… بیشتر »
تو می روی و برای من دیگر طاقتی نمی ماند… زیر باران بی امانی که بر این شهر می بارد … و زیر بارش این همه غربت… با کاسه ی آبی که در آن رحمت عشق می چکد… و قرآنی که واژه واژه اش را به قلبم می چسبانم و به زیر چادرم می کشم که مبادا گلبرگ های آن نمی از باران… بیشتر »
هیچ وقت اعتقادی به خریدن کالای خارجی نداشتم.همیشه می گفتم جنس ایرانی حداقل از جنس چین با کیفیت تر است. آن روز برای خریدن بند آپارتمانی به مغازه ای رفتم و قیمت گرفتم. یکی از بزرگ ترین و گران ترین آن ها را برداشتم. می خواستم هم بزرگ باشد و هم کیفیت آن خوب… بیشتر »
غرق خواب بودم که با صدای مادرم از خواب بیدار شدم که می گفت: _ «همه اش تقصیر این رضاست چقدر بهش گفتم من یک یخچال خوب می خواهم، من ندارم چند سال یکبار هزینه کنم و یخچال بخرم.» سریع پا شدم و به سمت آشپزخانه رفتم، مادرم را دیدم که نشسته و سرش را گرفته.… بیشتر »
ارسال شده در 11 خرداد 1397 توسط ریحانه علی عسکری در اخلاقی وتربیتی, فرهنگی, روایت تولیدی, #به قلم خودم
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی اردیبهشت ماه برای جشن ستارگان مدرسه دعوت شدیم، اردیبهشت به وقت بهشت و در جشن میلاد موعودی بهشتی. واقعا دلچسب و جذاب بود، مخصوصا که پسر من یکی از آن ستارگان مدرسه بود که به لطف خدا هم در اخلاق و هم در… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی فریاد و صدا را همه می شنوند، بماند آن جایی که گوش ها را به نشنیدن می بندند و چشم ها را به ندیدن. سکوت را همه کس توان شنیدن و معنا کردن نیست، و آن سکوتی هم باشد که چراغ های خاموش قبلها را هدف گرفته ودست… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع وقت لبیک گفتن از روی ادب ابلاغ شو بر مسیر معرفت نور ی به عین ابلاغ شو گو به سرمنزل صاحب خانه لطف نبی مر ازل برنور کبریای حق منبع ابلاغ شو برزبان هرگز مران تکرار وهمی بی سبب چون که با یزدان نمودی عهد… بیشتر »
ارسال شده در 8 خرداد 1397 توسط ریحانه علی عسکری در اخلاقی وتربیتی, فرهنگی, روایت تولیدی, #به قلم خودم
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی در حالی که منتظر اتوبوس بودم، چهره های مردم را نگاه می کردم، بعضی با دقت به شماره مسیر نگاه می کردند و بعد سوار می شدند تا مبادا مسیرشان دور و اشتباه شود. بعضی هم فقط دنبال وسیله ای بودند برای گذر از… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فاطمه سلیمیان _ چیه هی میگی شهید‘ شهید چیه هی میگی شهدا زنده اند. حرفت خیلی مسخرس‘ مگه شهدا هم زنده ان؟ اونا هم مثل خیلی های دیگه زیر خاکن‘ مردن‘ تو کلت اینو فرو کن. گذاشتم حرف هایش تمام شود‘ با لبخند جوابش را… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان بارالها، بارها بار از دستان بی مهرم برداشتی و در کف آن بارش مهربانی کاشتی. بارالها، بارها دستان تهی از مهرم را که به آسمانت نشانه می گرفتم با بغل بغل محبتت بازگردانیدی. خدایا پس با این همه دوستی مرا چه می شود که این… بیشتر »
قبل قبل های آمدنت بود و ما هی گفتیم: _ یکماه پانزده روز ده روز سه روز بلاخره آمدی مثل هرسال آرام ولی سرشار از هیاهو لب خاموش و پرخبر و چقدر غر زدیم که شب امتحانی وقت آمدنت بود؟؟ حلالمان کن تو که مثل همیشه غرغر ما را شنیدی و خم به ابرو نیاوردی.… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی لیونل مسی بازیکن فوتبال تیم بارسلونا و آرژانتین، شده بود خیال شب و روز پسر نوجوانم. لباس های تیم بارسلونا و عکس مسی را از خود جدا نمی کرد. قهرمان گل های سریع و دارنده توپ طلا، حتی در میان پسران دیگر هم… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع امروز هم روزی از روز های الهی به سر شد باز من گیج و سر در گریبان نمی دانم به کدام طپش قلبم خو بگیرم و به ندای کدام احساس تن در دهم که هر لحظه تنش سر تا سر وجودم را فرا می گیرد از درونی آشفته در… بیشتر »
طراح: فائذه محمدی بیشتر »
خواهر کوچک ترم از سوسک و مارمولک و هر جک و جونور دیگری که هست به شدت می ترسد. روزی بنایی داشتیم و تا دلتان بخـواهد از این موجودات مظلوم خدا در اطراف پراکنده بودند. در اتاقی که فرش داشت روی زمین دراز کشیدم، خواهرم هم کنارم روی فرش خوابید. تا این که یکی… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع در درگاه احساس سرشار از نفس های بنفشه درون و نجوای پچ پچ کنان گل های خفته در احساس بی احساس غرق نیاز بودم. چرا و از کجا بر نظر نگاهی مبهم و حاصل تنش حوادث حادثه گشته خود را بیابم؛ چگونه نفس را از… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان به محض اینکه گوشی را قطع کردم اشک هایم جاری شد. همسرم پرسید: _ چی شده مریم؟ گفتم: _ دوستم بود دعوتمون کرد امشب بریم هیئتشون گفت: _ خب حالا چرا گریه می کنی عزیزم، باشه می ریم. فکر کردی من میگم نه؟ سمتش رفتم ؛ کنارش… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی با تکان شانه ام سرم از روی کتاب جدا شد و به سمت دستی که تکانم می داد رفت، خانم پناهی گفتند که خانم دانشی با شماکار دارد. من و خانم دانشی؟ من و دفتر فرهنگی؟ از کلاس بیرون رفتم و دنبال خانم دانشی به… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی هر صبح جمعه آرزویم طولانی شدن آن روز شده و در طلب رویای هر هفته ام از جای برمی خیزم. ستاره چین شب رابه تاخیر وادار می کنم، شاید؛ شاید این جمعه بیاید. بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی روز شمار روی دیوار را نگاه می کنم، به تاریخ دیدار از نمایش گاه نزدیک شده. وارد نمایش گاه که می شوی همان اول، به تالار آیینه می رسی. آن جا از فرق سر تا نوک پا را می توان در آینه های اطراف ببینی و خود را… بیشتر »
مِهر۵۸، با نامهربانی آغاز شد و با هجوم و غارت و کشتار! یک سال و چند ماه تکه ای از وجود ملت زیر دندان های وحشی دوران، خُرد می شد و خون چشم و جگر ِمردمان روان بود. اما غروب دوم خرداد ۶۱ با طلوعی همراه شد که چشم ها را خیره و دل ها را روشن کرد، آری سومین… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فاطمه سلیمیان من را در گوشه ای از سنگر رها کرده بود. نظاره گره آدم هایی بودم‘ که با مردانگی و شجاعت به اینجا آمده و در حال عشق بازی با خدا بودند. (هادی،هادی حمید _( ظاهرا صرف شام، مهمون ناخونده داریم ازشون خیلی… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان یادم می آید آن روز را که دیگر نتوانستم در شهر خودم بمانم و مجبور به ترک دیار شدم. عجب حال بد و بی مثالی داشتم. با این که پدرم و رفیق هایش تمام تلاششان را کردند تا بمانیم، در شهر خودمان بمانیم؛ اما نشد، نشد و حال من… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم عصمت صادقیان کفشـهایم رادستم گرفتم و داشتم آهسته از خانه خارج می شدم که ناگهان پدرم صدایم زد. _کجا داری می ری؟ گفتم: _ هیچی الان می آم. در را آهسته بستم و کفش هایم را پایم کردم. نگاهی به کوچه انداختم… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور نقشه اين سرزمين در گذر سال ها و قرن ها، بارها و بارها كوچك شده است. هر بار تكه اى از آن را كنده اند و با آن بخشى از فرهنگ و هويت مان نيز رفته است. تا جايى كه امروز اين پهنه از خزر… بیشتر »
سوار اتوبوس احمد آباد -میدان جمهوری بودم. اتوبوس نو، با صندلی های پارچه ای و نرم و مجهز به کولر بود. آن قدر فضا خوب بود که خواب سراغم آمد. هرطور بود مقاومت کردم و نخوابیدم. ایستگاه آخر که می خواستم از اتوبوس پیاده شوم، دختری را دیدم که روی صندلی… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان یادش بخیر اون وقت ها که مهدی بود؛ هرکس برای سحر زودتر بلند می شد یک امتیاز مثبت می گرفت. آخر هفته ها هم، امتیازها را جمع می کردیم و هرکس برنده می شد طبق نظر او می رفتیم تفریح و گردش. سرم را تکان دادم، تا خاطرات… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان چشم هایم را باز می کنم، سقف بالای سرم را می بینم، می گویم: _ خدایا شکرت که سقفی بالای سر دارم و هنوز هوایت را نفس می کشم. خدایا سپاس که آواز پرندگانت، و حمد و ثنایشان را می شنوم. از جایم بر می خیزم، دست هایم را باز… بیشتر »
هر روز راس ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه مسیر من از میدان امام حسین(ع) یا دروازه دولت به سوی هشت بهشت است. هر روز از اتوبوس پیاده می شوم و به سمت اتوبوس های میدان امام حسین- لاله-احمد آباد حرکت می کنم. هر روز سر راهم حدود هفت هشت دقیقه ای پیاده روی است. هر… بیشتر »
سر صبحی بچه ها را به سمت طبقه پایین هدایت می کردم که جلسه اخلاق شرکت کنند؛ یکی از بچه هایی که قرار بود در نوشتن کمکمان کند و نیامده بود را دیدم. نرسیده بعد از یک سلام هول هولکی گفت: - دیشب تموم مطالبتون را خوندم خیلی قشنگه, واقعا لذت بردم. همین طورکه… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان قفل گوشیم را باز می کنم و طبق معمول وارد اینستا می شوم. خبر خاصی نیست مثل همیشه، هرکس به نحوی عرض اندام می کند؛ یکی با گذاشتن عکس های خودش، یکی عکس های شوهرش، بعضی ها هم که اوضاع اجتماعی یا سیاسی کشور برایشان مهم… بیشتر »
صدای اذان در مدرسه بلند شد. از جایم بلند شدم درحالی که کش و قوسی به بدنم می دادم, با خودم فکر کردم که امروز چقدر زود اذان شد. داخل دستشویی رفتم جوراب هایم را درآوردم آستین هایم را بالا زدم و اهرم شیر آب را بالا زدم. آب با فشار به سمت دستم آمد؛ از خنکی و… بیشتر »
آخرین نظرات