تمام وجودم به تمنای آسمان ایستاده و تک تک نفس هایم می شمارد، ابرها را. ای کاش و ای کاش، فقط برقی بزند و بیدار کند احساس خفته ام را. برو بنوش از باده آسمانی و مست و مدهوش پروردگار شو. باران می بارد و مستم می کند رحمت پرودگار. بیشتر »
آرشیو برای: "فروردین 1397, 16"
دست در دست دخترکم قدم زنان می رفتم، مثل همیشه پیرمرد پُشت نرده ها، صدایش بلند شد، - آی خانم، آی خانم. من بی تفاوت و خود را به نشنیدن زدم و به راه ادامه دادم. دخترم برگشت. به پیرمرد نگاه کرد و گفت: - چرا باهاش حرف نزدی’ مگه قهری؟ من خندیدم و گفتم:… بیشتر »
آخرین نظرات