گوشی پدرم زنگ می خورد مادر بزرگم بود که می گفت دو سه روزی می خواهیم مسافرت برویم شما هم بیایید. پدرم قبول نکرد و گفت کار دارم. می دانستم اصرار عمه ام بخاطر من و خواهرم بود. خواهرم که طبق معمول خوشحال شد و قبول کرد, ولی من نمی توانستم بروم .هنوز خاطره… بیشتر »
آرشیو برای: "آبان 1396, 02"
صبح كه از خواب بیدار شىدم هنوز باران مي آمدسریع لباس هایم راپوشیدم وراهی شدم. کمی طول کشید تا اتوبوس بیاید.به محض این که می خواستم روی صندلی بنشینم چنددختر دبیرستانی گفتند بیا روی بوفه بنشین صندلی ها خیس شده اند.مثل این که راننده فراموش کرده بودپنجره ها… بیشتر »
آنروزها که هنوز پول خرد برای خودش اجر و قربی داشت مادرم همیشه قلکی داشت و پول هایی که از خرید هایش اضافه می آمد را داخل آن می ریخت. هر وقت مادرم پول داخل قلک می ریخت می گفت: قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. با نا امیدی قطره قطره ریختنش را می دیدم ولی… بیشتر »
خانم قدوسی صدایم زد و گفت بیا این برگه را بگیر, مربوط به امتحانی است که باید نخبگان علمی و پژوهشی بدهند درس هایی را باید بخوانند. فردا که می روی به فاطمه دوستت بده و امتحان را یادآوری کن برگه را از دستش گرفتم و روی کیفم گذاشتم چقدر دلم می خواست من هم در… بیشتر »
آخرین نظرات