طبق معمول صندلی کنارش پربود و من حق به جانب به زهرا که صندلی کنار او را اشغال کرده بود گفتم: از جای من بلند شو. زهرا با گوشه چشم
به من نگاه کرد و گفت: مگه خریدی صندلی را. و من جواب دادم مگه خبر نداشتی؟
شاید تا به حال نسبت به هیچ کس این طور احساس تعلق… بیشتر »
آرشیو برای: "آذر 1395"
سرم به شدت درد می کرد. ناراحت و پکر بودم. فکرم مشغول بود آنقدر که نتوانستم جلسه فرهنگی راتحمل کنم بلند شدم و از پله ها پایین آمدم
که با خانم شجاعی مشاور مدرسه روبرو شدم. بعد از سلام و علیک وقتی برای مشاوره خواستم. قرار شد همان وقت مرا قبول کند.… بیشتر »
به سختی بچه ها رااز کتابخانه بیرون کردم وخودم را به سالن اجتماعت رساندم .قراربود آقای صغیرا سخنران آن هفته باشند .من با علاقه خاصی جلسات ایشان را دنبال می کردم .آخرین لحظه های قبل از جلسه هم تعدادی از بچه ها را با اجبار وارد جلسه فرهنگی کردم و نشستم یک… بیشتر »
سر کلاس نشسته بودم که استاد با یک خبرخوش سر کلاس آمد و گفت : لازم نیست تحقیقی که گفتم را بنویسید در عوض نمره کلاسی, کتابی را
که به شما معرفی می کنم بخوانید و فیش برداری کنید .از قدیم گفتند کور از خدایک جفت چشم بینا می خواهد ما هم که وقت زیادی برای… بیشتر »
ناراحت بود. غصه از چهره اش می بارید. با بغض حرف می زد. هر لحظه ممکن بود اشکش جاری شود.مشکلی نبود که بشود راهی برایش پیدا کرد. وقتی درد دلش تمام شد از من پرسید تو می گویی چه کار کنم؟ جواب دادم: چرا از خدا نمی خواهی جواب داد:هر چه از خدا می خواهم جوابم را… بیشتر »
آخرین نظرات